حرفای این دل تنگ
حرفا دارم براتون

دوباره سلام میخوام ادامه ی مطلب دو سه روز پیشو بذارم امیدوارم شما هم درکم کرده باشید و درکم کن

آره دیگه روز امتحان فرا رسید و استرس های زیاد من دیر رفتم وقتی که همه ی بچه ها رفته بودن خلاصه سریع ر فتم تو و بعد چند دقیقه برگه ها رو دادن.

امتحان رو که دادم در حالت سکته زدن رو صندلی نشسته بودم خلاصه حدود نیم ساعتی وقت اضافه اوردم در حالی که بقیه ی بچه های مدرسمون میگفتن وقت کم اوردن .

خلاصه بعد نیم ساعت اجازه دادن بریم بیرون اون موقع بود که بهترین دوستمو دیدم.

بعدش رفتم خونه راستشو بخواین برای امتحان اصلا درس نخونده بودم و اصلا فکر نمیکردم که تو امتحان قبول بشم و با خودم میگفتم که یک درصد هم احتمال قبولی وجود نداره.

خلاصه بعد چند وقت (نمیدونم دقیقا شاید چند ماه) نتیجه های مرحله ی اول رو روی سایت سمپاد گذاشتنو منم با هزار زور وزحمت رفتم داخل سایتو نتیجه ی امتحان خودم و دوستمو در اوردم >

نه خیر، حدس من درست نبود من با همه ی حدس های اشتباهم تو مرحله ی اول قبول شدم اصلا انتظارشو نداشتم حالا نمیخوام از خودم تعریف کنم این مطلب فقط درد و دلای منه.

اما چیز بد این بود که بهترین دوستم کسی که مثل خواهرم دوستش دارم قبول نشده بود این قدر  ناراحت و عصبانی بودم که کارد میزدی خونم در نمیاومد> خیلی خیلی ناراحت بودم با خودم گفتم من بدون نفسم هیچ جایی نمیرم اصلا قید مرحله ی دومو زدم راستشو بخوای از همون اولم علاقه ای به مدرسه ی تیزهوشان نداشتم و به اسرار خواهرم و مامانم تو ازمون شرکت کردم >

خلاصه تا صبح اکمتحان مرحله ی دوم که نمیدونم کی بود من با خودم میگفتم من به مدرسه ی تیزهوشان نمیرم اصلا ازمون نمیدم تازه اصلا درسم نخوندم اما چه فایده مگه مامان و خواهرم گذاشتن به زور منو فرستادن سر جلسه ی امتحان.

خلاصه سر جلسه گفتم باید تو امتحانم گند بزنم اما نشد حالا نمیدونم چرا ولی نشد دیگه خلاصه امتحانو دادم و اومدم راستی یادم رفت بگم که از حدود 15نفر از بچه های کلاسمون که تو ازمون تیزهوشان شرکت کردن فقط من و یک نفر دیگه تو ازمون مرحلی اول قبول شدیم.

اره دیگه بعد امتحان انچنان منتظر نتیجه ها بودم که تو مرحله ی اول نه.

نمیدونم ولی فکر کنم بعد یک ماه شایدم بیشتر یا کمتر نتیجه ها اعلام شد از شانس گند منم اون موقع

اینترنتمون خراب بود تا دو روز حالم گرفته شد تا اینکه دوست بابام برام نتیجه ها رو گرفت.

بله،بازم حدسم اشتباه بود من تو مرحله ی دومم قبول شده بودم حالا دیگه هیچ مانعی برای رفتن من به مدرسه ی تیزهوشان وجود نداشت جز نبودن نفسم.

واقعا ناراحت بودم هم من قبول شدم هم اون نفری که با من تو مرحله ی اول قبول شده بود.

با خودم میگفتم چرا به جای این نباید نفسم با من میبود اما چه کنیم دیگه ...

خلاصه من که نمیخواستم اما با زور و اسرار مامانم و خواهرم تو مدرسه ی فرزانگان(تیزهوشان)ثبت نام کردم با خودم میگفتم من بدون نفسم هیچ جا نمیرم و هر مدرسه ای که اون میره منم میرم اما این طور نشد و این ط.ر شد که من الان تو مدرسه ی فرزانگانم و اونجا درس میخونم الان سوم راهنمایی هستم و منتظر امتحانات ورودی سال دیگه تا نفسم بیاد پیشم اما دلتنگی من به اینجا ختم نمیشه و بقیشو الان نمیتونم بنویسم البته ببخشیدا که این درد دلا رو نصف کاره ول کردم ولی الان نمیتونم بقیشو بنویسم

ان شا الله هر وقت تونستم

 

نظراتتون رو در مورد سرگذشت من برام بگید با تشکر


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, توسط الناز

سلام

میخوام در مورد اصلی ترین علت تنهاییم و دلتنگی ام براتون بگم

بزرگترین دلیل ناراحتیم دور بودن از یک دوست خوبه دوستی که مطمئنم که بهترین دوست دنیاست و

نمیتونم به اندازه اون با هیچ کدوم از دوستام صمیمی باشم چون اون از همه ی دوستام برام عزیز تره شاید با خودت بگی این که چیز مهمی نیست ولی اگه فرصت کنم و یه چیزایی رو برات بنویسم دیگه اینجوری فکر نمیکنی البته باید گفت دوری از بهترین دوست هم خیلی چیز مهمیه شوخی نیست

میدونید من از اول ابتدایی با اون اشنایی دارم اما کلاس اول دوست صمیمی من نبود چون توی اون یکی کلاس بود اما از کلاس دوم که تعداد بچه ها کمتر شد و شدیم یک کلاس من باهاش بیشتر اشنا شدم و اون شد صمیمی ترین دوستم توی تمام عمرم!!!(الهی قربونش برم من )

از اون موقع با هم بودیم اما بچه هایی هم بودن که همش مزاحم میشدن و با کاراشون نمیگذاشتن ما باهم باشیم ولی من و اون دوستیمونو قطع نکردیم و همچنان به دوستیمون ادامه دادیم تا الان جوری که دیگه همدیگه رو خواهر صدا میکنیم اما داشتم میگفتم اون موقع دو تا دختر بودن که مانع دوستی ما بودن یکی شون از همون اول کلاس دوم و یکیشون از کلاس سوم قاطی ما شد

بعدش هر چه قدر من و دوستم (نفس) هر چه قدر سعی کردیم که بهشون بفهمونیم ما میخوایم با هم باشیم و با هم دوست باشیم اونا نمیفهمیدن و همش مزاحممون میشدنو برامون حرف در میاوردن اما اصلا مهم نبود چون من دوستمو از همه ی دنیا بیشتر دوست دارم.

با این حال زمان به سرعت گذشت و ما وارد کلاس پنجم شدیم و صحبت از امتحانات تیزهوشان شد.

همه ی بچه ها سخت درس میخوندن تا بتونن برن مدرسه تیزهوشان براشونم اصلا مهم نبود چه خودشون تنها برن یا با دوستاشون اما من و دوستم برامون خیلی مهم بود که اگه قراره قبول بشیم با هم قبول بشیم .

خلاصه گذشت و گذشت تا روز امتحان رسید و ما هم از استرس داشتیم سکته میکردیم.

 

بقیشم بعدا میذارم چون الان دونگ یی شروع میشه

 


نوشته شده در تاريخ جمعه 28 مهر 1391برچسب:, توسط الناز

سلام

امروز میخوام اولین مطالب رو تو وبلاگم براتون بذارم

امروز میخوام اولین دل تنگی و بدبختیمو براتون بگم اما قبل از شروع حرفام باهاتون یه صحبتی دارم

یعنی یه درخواست،اینکه شما هم اگه دوست داشتید دلتنگ هاتون بدبختی هاتون یا هر درد دلی که دارید رو تو وبلاگم باهام در میون بذارید اگه این کارو بکنید خیلی خوشحال میشم در ضمن هر کس میخواد درد و دلش یل صحبتی که کرده تو وبلاگم به نمایش بذارم تا بقیه ببینن تو کامنتش بهم بگه باشه ؟؟؟

قربونتون

 


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, توسط الناز

از خون سرخ بهمن سرسبز شد بهاران / اندیشه باور شد، در امتداد باران

بر صخره‏های همّت جوشیده خون غیرت / بانگ سرود و وحدت آید زچشمه ساران

و الفجر بهمن آمد، فصل شکفتن آمد / بر پهندشت باور، خالی است جای یاران . . .

دهه فجرمبارک

 


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 12 بهمن 1387برچسب:, توسط الناز

سلام

امروز اولین روز محرم بود و من خواستم

خدمت همه ی عاشقان مولا تسلیت بگم

التماس دعا

شوریده سری که شرح ایمان می کرد / هفتاد و دو فصل سرخ عنوان می کرد
با نای بریده نیز بر منبر نی / تفسیر خجسته ای ز قرآن می کرد  . . .
شهادت امام حسین(ع) تسلیت باد


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 25 آبان 1386برچسب:, توسط الناز

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد